اشكان كوچولوي مناشكان كوچولوي من، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

اشکان تک ستاره قلبم(اشکان شفیعی)

عکسهای اشکان

21 ماهگی ؛ میخوای واسه پلنگ صورتی کتاب بخونی ولی اون گوش نمیده و شما شاکی هستی 22 ماهگی ؛ علاقه شدیدی به کالسکه ات داشتی و تا تونستی سوارش شدی که راه نری 24 ماهگی 26 ماهگی ؛ اشکان و دخترعمه اش زهرا 28 ماهگی ؛ اشکان با لباسهایی که مامان هنرمندش براش بافته   ...
27 خرداد 1394

سفر به منطقه سرسبز شمال

سلام پسر گلم ؛ من و بابایی با اینکه فقط سه روز تعطیل بودیم تصمیم گرفتیم بخاطر اینکه شما علاقه زیادی به دریا داری شما رو ببریم شمال و چون وقتمون کم بودیم تا ساحل گیسوم رفتیم و برگشتیم . شب ساعت 2 به اصرار شما راه افتادیم و شما اصلا دلت نمیخواست که بخوابی و میگفتی بیدار میمونم اما من به شدت خوابم میومد و بخاطر تو و بابایی که یه هو خوابش نبره بیدار موندم و تو عزیز دلم بالاخره چند ساعت خوابیدی و بیدار شدی و وقتی رسیدیم ساحل بدو بدو رفتی کنار دریا و دلت نمیخواست از دریا جدا بشی از بس بهت خوش گذشته بود میگفتی چی میشه تات پائیز اینجا بمونیم میگم چرا تا پائیز ؟؟؟ میگی آخه پائیز میخوام برم مهد قربون پسر با تحصیلاتم برم که عاشق مهد و مدرسه ا...
18 خرداد 1394

عکسهای اشکان 20 ماهه در آذربایجان

اشکان 20 ماهه در شهر مینگه چویر آذربایجان (شهر واقعا زیبایی بود) گونل ، علی و اشکان باغ حیدر علی اف دایی سعید دریای خزر (کشور آذربایجان) تا حالا دیدین کسی چهار دست و پا تو پارک راه بره پسر مو فرفری من پسر مو فرفری اخموی من بغل باباجون که داره واسه گرفتن دوربین از من التماس میکنه از اینکه بغلت کردن ناراحتی و لبهاتو آویزون کردی ...
17 خرداد 1394

شهربازی منظریه و لونا پارک

سلام عزیز دل مامان . اینم از شهربازی که روز عروسی قولشو بهت داده بودم . اینم از سینما 5 بعدی که چند ساله آرزو داشتی بری اما چون فیلمهاش ترسناک و هیجانیه نبرده بودیمت و الان چون فکر کردیم پسرمون شجاع شده بردیمش . چه ذوقی میکردی تا وقتی فیلم شروع نشده بود اما بعد از چند لحظه از پخش فیلم چشماتو بستی و رفتی بغل بابایی و گفتی من میترسم . هرکاری کردیم دیگه نگاه نکردی و مجبور شدم ببرمت بیرون . توی فیلم یه قسمتش فیل داشت با خرطومش آب پخش میکرد و هیمن که آب به صورتت خورد فکر کردی واقعا  آب از خرطوم فیل ریخت بیرون گفتی نمیشینم که نمیشینم ، ما رفتیم بیرون و بابای ناقلا خودش تا آخرش نشست و نگاه کرد .   ...
12 خرداد 1394

عکسهای نوزادی و نوپایی اشکان

ماهگرد ششم ماهگرد هفتم ، تازه داشتی چهار دست و پا میرفتی ماهگرد هشتم ماهگرد نهم ماهگرد دهم ماهگرد یازدهم ماهگرد چهاردهم،دوست داشتی فلفل بزرگ و با دندونت گاز بزنی عاشق بازی کردن وسط دو تا مبل بودی ماهگرد پانزدهم ، به شدت عاشق کتاب خوندن بودی اما کتاب و برعکس میگرفتی ماهگرد شانزدهم ، اینجا از شاه حسین برگشتیم و فندق من خسته است ماهگرد هفدهم ، عاشق مرواریدهات بودم میخواستی با مامان جون تماس بگیری از جشن تولد هستی برگشتیم و شما از خواب بیدار شدی گلم ...
9 خرداد 1394

آخرین روز مهدکودک پسر قشنگم

پسر قشنگم امروز 30 اردیبهشت ماه سال 94 یعنی روز آخر مهد بود و شما با اینکه روزهای اول دوست نداشتی از من جدا بشی و بری مهد ، اما این روز آخر دلت نمیومد از مهد و دوستات خداحافظی کنی ، مخصوصا از آیلا جون که دوست بسیار صمیمی توست و همدیگه رو خییییییییلی دوست دارین . کاش همه دوستیها مثل دوستیهای دوران کودکیمان باشد .یه چیز جالب که آیلا و اشکان هر دو متولد یک روز هستند یعنی هر دو 89/04/22 بدنیا اومدند. اشکان میگه مامان چون ما هر دو تو یه روز بدنیا اومدیم همدیگه رو انقدر دوست داریم . الهی فدای دوتان بشم من  امروز وسط جشن اومدم مهد و از مدیر مهد خانم سیاحی خواهش کردم تا اجازه بده عکس دسته جمعی با دوستات بگیرم که اولین نفری که اومد آیلا بود ...
2 خرداد 1394
1